دخملکم ازمن دورشده
حدیث خوشکلم حدیث نازنینم خیلی دلم برات تنگ شده دیگه طاقت دوریت و ندارم . ای قربون اون چشای نازت برم .زود بیا پیشم که خونه بی تو صفا نداره.
آجی جونت هم خیلی دلتنگیت ومیکنه . مامان جونم دلم برای بازی کردنت خنده هات شیطونیات و نق نوق کردنت
وحتی غذا خوردنت تنگه.
دوست دارم زودتر بیای وبا شیما دعوا کنی.
حتما باخودتون میگید مامانی حدیث وشیما زده به سرش، این حرفا چیه میزنه!!!!!!!!!!!!!!!
راستش وبخواین دو سه روزه بابا مهدی خیلی اصرار کرد حدیث وباخودش ببره شهرستان پیش بابا ومامان جونش .راستش وبخواین میدونستم اصلا طاقت دوری دخملکم وندارم ولی قبول کردم .ازطرفی هم خاله هاش مرتب تماس میگرفتن که باید حدیث وبفرستی.منم این کارو کردم .
ولی همون شبی که رفت بی اختیار گریه میکردم .وبا خودم میگفتم :چه اشتباهی کردم .
ولی خیلی پشیمون شدم .نمیدونستم انقدر وابسته به حدیث خانم هستم. شیما جونم هم میگه :((مامان بدون حدیث انگار یه چیزی گم کردم.))ای قربون خنده هات برم .
حالا قراره بابا مهدی فردا یا پس فردا شیرین زبونم رو بیاره .دیگه ازاین اشتباها نمیکنم .مطمئنم .
حدیث جون نازنین هرلحظه منتظر اومدنت هستم تاروی ماهت رو ببوسسسسسسسسسم.
ای مامان به فدات