حکایات آموزنده
تغییر در زندگی .........
درزمان های گذشته، پادشاهی تخته سینگی رو دروسط جاده قرارداد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند ،خودش را درجایی مخفی کرد .
بعضی ازبازرگانان وندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت ازکنارتخته سنگ گذشتند .بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد .حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و....باوجود این هیچ کس تخته سنگ را ازروی زمین برنمیداشت .نزدیک غروب، یک روستایی که بارش میوه وسبزیجات بود ،نزدیک سنگ شد .
بارهایش رازمین گذاشت باهر زحمتی بود تخته سنگ را ازوسط جاده برداشت وآن را کناری قرارداد.
ناگهان کیسه ای را دید که درزیر تخته سنگ قرارداده شده بود،کیسه را بازکرد ودرآن سکه های طلا ویک یادداشت پیداکرد.پادشاه درآن یادداشت نوشته بود که :
((هرسدومانعی درزندگی میتواند یک شانس برای تغییرزندگی انسان باشد))
فاصله ی نیکی وبدی ......................
پسرزنی به سفر رفته بود وماه ها بود که ازاو خبری نداشت .بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه بازگردد .این زن هرروز به تعداد اعضاءخانواده اش نان می پخت وهمیشه یک نان اضافه هم می پخت وپشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که ازآنجا می گذشت نان را بردارد.
هرروز مردی گوژپشت ازآنجا میگذشت ونان را بر میداشت وبه جای آنکه ازاو تشکرکند می گفت :((کار پلیدی که بکنید با شما می ماند وهرکارنیکی که انجام دهید به شما بازمی گردد.))
این ماجرا هرروز ادامه داشت تا اینکه زن ازگفته های مرد گوژپشت ناراحت ورنجیده شد .
او باخود گفت :
او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هرروز این جمله هارو به زبان می آورد .نمیدانم منظورش چیست ؟
یک روز که زن ازگفته های مرد گوژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت که ازشراوخلاص شود .بنابراین نان اورا زهرآلود کرد وآن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت .اما ناگهان به خود گفت :این چه کاری است که میکنم ؟
بلافاصله نان را برداشت ودرتنورانداخت ونان دیگری برای مرد گوزپشت پخت.
مرد مثل هرروز آمد ونان رابرداشت وحرف های معمول خود روتکرارکرد و به راه خود رفت .
آن شب در خانه ی پیرزن به صدا درآمد .وقتی که زن دررا بازکرد ،فرزندش را دید که نحیف وخمیده با
لباسهایی پاره پشت در ایستاده است .او گرسنه ،تشنه وخسته بود درحالی که به مادرش نگاه میکرد
،گفت :مادر اگر معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم .
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه وضعیف شده بودم که داشتم ازهوش میرفتم .ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد.از او لقمه ای غذا خواستم واو تکه نانی به من داد وگفت :((این تنها چیزی است که من هرروز میخورم ،امروز آن را به تو میدهم زیرا که تو پیش از من به آن احتیاج داری ))
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید .به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد گوژپشت پخته بود واگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود ونان دیگری برای او نپخته بود ،فرزندش نان زهرآلود را میخورد .
به این ترتیب بود که زن معنای سخنان روزانه ی مرد گوژپشت را دریافت :
هرکار پلیدی که انجام میدهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام میدهیم به ما بازمیگردد
...........................................................
حرف های ماهنوز ناتمام .....
تا نگاه میکنی ...وقت رفتن است.
با زهم همان حکایت همیشگی
پیش ازآنکه باخبرشوی
لحظه ی عزیمت تو نزدیک میشود .
آی ..........
ای دریغ وحسرت همیشگی
ناگهان چقدرزود
دیرمی شود .
قیصرامین پور